ازپشت شیشه سخن از بخت نگاهی نیست
که براوعایق بیرنگ بلور
راه نتواند بست
به زمانی که بلوغ نور
رنگ ها را به هماغوشی درباغ فرا می خواند .
سخن از بهت مه آلوده چشمانی ست
که پس پنجره بسته به جا می ماند .
هرگز بامن بگو : (( وقتی که صدهاصدهزاران سال
بگذشت ،
آنگاه ... ))
اما مگو : (( هرگز ! ))
هرگز چه دوراست ، آه !
هرگز چه وحشتناک ،
هرگز چه بی رحم است ! امکان ازکجا می دانید
که مذابی ازفریاد
درگلویی از آتش
خاموش
نمی جوشد
درسیه کنجی ازاین تیره شبستان فراموشی ؟
ازکجا می دانید
که نخواهد ترکید
ناگهان بغض یتیمانه این خاموشی ؟