نزمه

۳۳ مطلب با موضوع «Poem» ثبت شده است

چشمان تو وطن من است

چشمان تو وطن من است
شهرهای بسیار دارد
شهرهایش خانه های سبز
به خانه هایش کسی سرنمی زند
از پنجره هایش کسی سرک نمی کشد
درون چشمان تو وطنی آزاد است
هیچ دیکتاتوری حکومت نمی کند
مردمش آزادانه به خیابان می آیند
روی هم را می بوسند
عاشق هم می شوند
مردم چشمهای تو زندان نمی شناسند
در ساحل دریای آبی و زیبا نشسته اند
تازیانه نمی خورند
اعدام نمی شوند
مردم چشمهای تو یک دین دارند
وبه آن ایمان دارند
وطن من چشمهای توست

#انور_سلمان

ازکجا می دانید


ازپشت شیشه سخن از بخت نگاهی نیست
که براوعایق بیرنگ بلور
راه نتواند بست
به زمانی که بلوغ نور
رنگ ها را به هماغوشی درباغ فرا می خواند .
سخن از بهت مه آلوده چشمانی ست
که پس پنجره بسته به جا می ماند .
هرگز بامن بگو : (( وقتی که صدهاصدهزاران سال
بگذشت ،
آنگاه ... ))
اما مگو : (( هرگز ! ))
هرگز چه دوراست ، آه !
هرگز چه وحشتناک ،
هرگز چه بی رحم است !     امکان ازکجا می دانید
که مذابی ازفریاد
درگلویی از آتش
خاموش
نمی جوشد
درسیه کنجی ازاین تیره شبستان فراموشی ؟
ازکجا می دانید
که نخواهد ترکید
ناگهان بغض یتیمانه این خاموشی ؟  

High Hopes

Beyond the horizon of the place we lived when we were young
In a world of magnets and miracles
Our thoughts strayed constantly and without boundary
The ringing of the division bell had begun
Along the Long Road and on down the Causeway
Do they still meet there by the Cut
There was a ragged band that followed in our footsteps
Running before times took our dreams away
Leaving the myriad small creatures trying to tie us to the ground
To a life consumed by slow decay
The grass was greener
The light was brighter
When friends surrounded
The nights of wonder
Looking beyond the embers of bridges glowing behind us
To a glimpse of how green it was on the other side
Steps taken forwards but sleepwalking back again
Dragged by the force of some inner tide
At a higher altitude with flag unfurled
We reached the dizzy heights of that dreamed of world
Encumbered forever by desire and ambition
There's a hunger still unsatisfied
Our weary eyes still stray to the horizon
Though down this road we've been so many times
The grass was greener
The light was brighter
The taste was sweeter
The nights of wonder
With friends surrounded
The dawn mist glowing
The water flowing
The endless river
Forever and ever

خوش خبر کجاست

بُشری اِذِ السّلامةُ حَلَّت بِذی سَلَم

للهِ حمدُ مُعتَرِفٍ غایةَ النِّعَم

آن خوش خبر کجاست که این فتح مژده داد

تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم

از بازگشت شاه در این طرفه منزل است

آهنگ خصم او به سراپردهٔ عدم

پیمان شکن هرآینه گردد شکسته حال

انَّ العُهودَ عِندَ مَلیکِ النُّهی ذِمَم

می‌جست از سحاب امل رحمتی ولی

جز دیده‌اش معاینه بیرون نداد نم

در نیل غم فتاد سپهرش به طنز گفت

الآنَ قَد نَدِمتَ و ما یَنفَعُ النَّدَم

ساقی چو یار مه رخ و از اهل راز بود

حافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم

من عاشق چشمت شدم

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید

وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید

 

من عاشق چشمت شدم ، نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

 

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو ، نه آتشی و نه گِلی

چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی

 

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر

چیزی از آن سوی یقین شاید کمی هم پیش تر

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بود

 

من عاشق چشمت شدم...

چاووشی

بسان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند
گرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پُر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می‌پویند
ما هم راه خود را می‌کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی که‌اش نمی‌خوانی بر آن دیگر
نخستین: راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمان‌ها نیست
سوی بهرام، این جاوید خون آشام
سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
که می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می‌رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و اکنون می‌زند با ساغر "مک نیس" یا "نیما"
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی این‌ها و آن‌ها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
بهل کاین آسمان پاک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست؟
و یا سود و ثمرشان چیست؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمین‌هایی که دیدارش
بسان شعلهٔ آتش
دواند در رگم خون نشیط زندهٔ بیدار
نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگ‌هایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من، این غرفهٔ با پرده‌های تار
و می‌پرسد، صدایش ناله‌ای بی نور
"کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های! ... می‌پرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟"
و می‌بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه
مرده‌ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می‌رود بیرون، به سوی غرفه‌ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازهٔ آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می‌خواند
جهان پیر است و بی بنیاد، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا می‌رود بیرون، به سوی جمله ساحل‌ها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می‌پرسد سر اندر غرفهٔ با پرده‌های تار
"کسی اینجاست؟"
و می‌بیند همان شمع و همان نجواست
که می‌گویند بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلودهٔ مهجور
خدایا"به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهٔ خود را؟"
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا؟ هر جا که پیشید
بدآنجایی که می‌گویند خورشید غروب ما
زند بر پردهٔ شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا؟ هر جا که پیشید
به آنجایی که می‌گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای‌تر دامان
و در آن چشمه‌هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می‌نوشد از آن مردی که می‌گوید
"چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید؟"
به آنجایی که می‌گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو، مرگ پاک دیگری بوده ست
کجا؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشا
زند دیوانه وار، اما نه بر دریا
به گردهٔ من، به رگ‌های فسردهٔ من
به زندهٔ تو، به مردهٔ من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندروده
به سوی سرزمین‌هایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونهٔ دریا
می‌اندازیم زورق‌های خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبان‌ها را می‌آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می‌رانیم گاهی تند، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم

مهدی اخوان ثالث

حبیبی یا نور العین یا ساکن خیالی


حبیبی یا نور العین یا ساکن خیالی
عاشق بقالی سنین ولا غیرک فی بالی
حبیبی یا نور العین یا ساکن خیالی
عاشق بقالی سنین ولا غیرک فی بالی
حبیبی یا نور العین یا ساکن خیالی
عاشق بقالی سنین ولا غیرک فی بالی
حبیبی یا نور العین یا ساکن خیالی
عاشق بقالی سنین ولا غیرک فی بالی
(حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین (آه
حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین
(حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین (آه
حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین یا ساکن خیالی
أجمل عیون فی الکون أنا شفتها
الله علیک الله) على سحرها)
أجمل عیون فی الکون أنا شفتها
الله علیک الله) على سحرها)
عیونک معایا، عیونک کفایة
عیونک معایا، عیونک کفایة
تنور لیالی
(حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین (آه
حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین
(حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین (آه
حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین یا ساکن خیالی
حبیبی یا نور العین یا ساکن خیالی
عاشق بقالی سنین ولا غیرک فی بالی
قلبک نادانی وقال بتحبنی
الله علیک الله) طمنتنی)
قلبک نادانی وقال بتحبنی
الله علیک الله) طمنتنی)
معاک البدایة، وکل الحکایة
معاک البدایة، وکل الحکایة
معاک للنهایة
(حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین (آه
حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین
(حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین (آه
حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین
آه
حبیبی حبیبی
آه) حبیبی حبیبی)
(حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین (آه
حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین
حبیبی حبیبی
حبیبی حبیبی

آنچه من می بینم

آنچه من می بینم
ماندن دریاست ،
رستن وازنورستن باغ است ،
کشتن شب به سوی روز است ،
گذرا بودن موج وگل و شبنم نیست .
گرچه ما می گذریم ،
راه می ماند
غم نیست .


اسماعیل خویی

The Grudge

Wear the grudge like a crown of negativity
Calculate what we will or will not tolerate
Desperate to control all and everything
Unable to forgive your scarlet lettermen
Clutch it like a cornerstone, otherwise it all comes down
Justify denials and grip 'em to the lonesome end
Clutch it like a cornerstone, otherwise it all comes down
Terrified of being wrong, ultimatum prison cell
Saturn ascends
Choose one or ten
Hang on or be humbled again
Clutch it like a cornerstone, otherwise it all comes down
Justify denials and grip 'em to the lonesome end
Saturn ascends, comes round again
Saturn ascends, the one, the ten
Ignorant to the damage done
Wear the grudge like a crown of negativity
Calculate what we will or will not tolerate
Desperate to control all and everything
Unable to forgive these scarlet lettermen
Wear the grudge like a crown
Desperate to control
Unable to forgive and sinking deeper
Defining
Confining
And sinking deeper
Controlling
Defining
And we're sinking deeper
Saturn comes back around to show you everything
Let's you choose what you will not see and then
Drags you down like a stone or lifts you up again
Spits you out like a child, light and innocent
Saturn comes back around.
Lifts you up like a child or
Drags you down like a stone
To consume you till you choose to let this go
Choose to let this go
Give away the stone
Let the oceans take and trans mutate this cold and fated anchor
Give away the stone
Let the waters kiss and trans mutate these leaden grudges into gold
Let go
*****************************************************************************
Songwriters: Adam Jones / Daniel Carey / Justin Gunner Chancellor / Maynard James Keenan
The Grudge lyrics © BMG Rights Management

اندیشه‌ای که آید در دل ز یار گوید

سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش

مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش

گه می‌فتد از این سو گه می‌فتد از آن سو

آن کس که مست گردد خود بود این نشانش

چشمش بلای مستان ما را از او مترسان

من مستم و نترسم از چوب شحنگانش

ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه

برجه بگیر زلفش درکش در این میانش

اندیشه‌ای که آید در دل ز یار گوید

جان بر سرش فشانم پرزر کنم دهانش

آن روی گلستانش وان بلبل بیانش

وان شیوه‌هاش یا رب تا با کیست آنش

این صورتش بهانه‌ست او نور آسمانست

بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش

دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد

پس این جهان مرده زنده‌ست از آن جهانش

مولوی 


دیوان شمس

إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ

إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ ﴿۱﴾

وَرَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْوَاجًا ﴿۲﴾

فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ کَانَ تَوَّابًا ﴿۳﴾

ادب پرنور گشته‌ست این فلک

از خدا جوییم توفیق ادب

بی‌ادب محروم گشت از لطف رب

بی‌ادب تنها نه خود را داشت بد

بلک آتش در همه آفاق زد

***

هر چه بر تو آید از ظلمات و غم

آن ز بی‌باکی و گستاخیست هم

هر که بی‌باکی کند در راه دوست

ره‌زن مردان شد و نامرد اوست

از ادب پرنور گشته‌ست این فلک

وز ادب معصوم و پاک آمد ملک

بد ز گستاخی کسوف آفتاب

شد عزازیلی ز جرات رد باب

این ندارد آخر از آغاز گوی

قصهٔ رنجور و رنجوری بخواند

بعد از آن در پیش رنجورش نشاند

رنگ روی و نبض و قاروره بدید

هم علاماتش هم اسبابش شنید

گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند

آن عمارت نیست ویران کرده‌اند

بی‌خبر بودند از حال درون

استعیذ الله مما یفترون

دید رنج و کشف شد بروی نهفت

لیک پنهان کرد وبا سلطان نگفت

رنجش از صفرا و از سودا نبود

بوی هر هیزم پدید آید ز دود

دید از زاریش کو زار دلست

تن خوشست و او گرفتار دلست

عاشقی پیداست از زاری دل

نیست بیماری چو بیماری دل

علت عاشق ز علتها جداست

عشق اصطرلاب اسرار خداست

عاشقی گر زین سر و گر زان سرست

عاقبت ما را بدان سر رهبرست

هرچه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگرست

لیک عشق بی‌زبان روشنترست

چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت

چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آفتاب آمد دلیل آفتاب

گر دلیلت باید از وی رو متاب

از وی ار سایه نشانی می‌دهد

شمس هر دم نور جانی می‌دهد

سایه خواب آرد ترا همچون سمر

چون برآید شمس انشق القمر

خود غریبی در جهان چون شمس نیست

شمس جان باقیست کاو را امس نیست

شمس در خارج اگر چه هست فرد

می‌توان هم مثل او تصویر کرد

شمس جان کو خارج آمد از اثیر

نبودش در ذهن و در خارج نظیر

در تصور ذات او را گنج کو

تا در آید در تصور مثل او

چون حدیث روی شمس الدین رسید

شمس چارم آسمان سر در کشید

واجب آید چونک آمد نام او

شرح کردن رمزی از انعام او

این نفس جان دامنم بر تافتست

بوی پیراهان یوسف یافتست

کز برای حق صحبت سالها

بازگو حالی از آن خوش حالها

تا زمین و آسمان خندان شود

عقل و روح و دیده صد چندان شود

لاتکلفنی فانی فی الفنا

کلت افهامی فلا احصی ثنا

کل شیء قاله غیرالمفیق

ان تکلف او تصلف لا یلیق

من چه گویم یک رگم هشیار نیست

شرح آن یاری که او را یار نیست

شرح این هجران و این خون جگر

این زمان بگذار تا وقت دگر

قال اطعمنی فانی جائع

واعتجل فالوقت سیف قاطع

صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق

نیست فردا گفتن از شرط طریق

تو مگر خود مرد صوفی نیستی

هست را از نسیه خیزد نیستی

گفتمش پوشیده خوشتر سر یار

خود تو در ضمن حکایت گوش‌دار

خوشتر آن باشد که سر دلبران

گفته آید در حدیث دیگران

گفت مکشوف و برهنه بی‌غلول

بازگو دفعم مده ای بوالفضول

پرده بردار و برهنه گو که من

می‌نخسپم با صنم با پیرهن

گفتم ار عریان شود او در عیان

نه تو مانی نه کنارت نه میان

آرزو می‌خواه لیک اندازه خواه

بر نتابد کوه را یک برگ کاه

آفتابی کز وی این عالم فروخت

اندکی گر پیش آید جمله سوخت

فتنه و آشوب و خون‌ریزی مجوی

بیش ازین از شمس تبریزی مگوی

این ندارد آخر از آغاز گوی

رو تمام این حکایت بازگوی

#مولوی

روزی اید که دلم هیچ تمنا نکند

صد چمن لاله

روزی اید که دلم هیچ تمنا نکند

دیده ام غنچه به دیدار کسی وا نکند

وین سبک جوش گران مایه - که خون نام وی است-

ره به آوند تهی مانده ی رگ ها نکند

یاد آغوش کسی سینه ی آرام مرا

موج خیز هوس این دل شیدا نکند

دیده آن گونه فروبسته بماند که اگر 

صد چمن لاله دمد، نیم تماشا نکند

لیک امروز که سرمست می ِ زندگیم 

دلم از عشق نیاساید و پروا نکند

از لگد کوب ِ‌هوس، پیکر تقوا نرهد

تا مرا این دل سودازده رسوا نکند

سیمین بهبهانی

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که بازبینم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند

اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان (ترکان) پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را

مسلمان ارمنی

واعظی پرسید از فرزند خویش

هیچ می دانی مسلمانی به چیست؟

صدق وبی آزاری و خدمت به خلق

هم عبادت هم کلید زندگیست

گفت زین معیار اندر شهر ما

یک مسلمان هست آن هم ارمنیست

گرفته نصف جهان را بدون خونریزی

سلام دختر مشروطه خواه تبریزی

بدون اسب و کتل نیز فتنه انگیزی

رواق هشتی ابروت: موزه ی قاجار

تراش و طرح تنت: دستباف تبریزی

به حکم موی تو از خیل سربه دارانم

خودت مگر که به خونخواهی ام به پا خیزی

خوشا به من که مرا با هزار سودایم

هزار مرتبه از موی خود بیاویزی

خوشا سیاست ابروی تو که از چپ و راست

گرفته نصف جهان را بدون خونریزی

من از تصوف عطار خون به دل دارم

تو از مغازله ی شهریار لبریزی

تو شاهزاده ای و شاعری زیاده طلب

به پیشگاه تو آورده شعر ناچیزی

علیرضا بدیع

فَبَشِّرْ عِبَادِ الَّذینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ

وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِیعًا وَلَا تَفَرَّقُوا ۚ وَاذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ کُنتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِکُمْ فَأَصْبَحْتُم بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا وَکُنتُمْ عَلَىٰ شَفَا حُفْرَةٍ مِّنَ النَّارِ فَأَنقَذَکُم مِّنْهَا ۗ کَذَٰلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمْ آیَاتِهِ لَعَلَّکُمْ تَهْتَدُونَ

دلگشاتر

گفتی سپیده دم چه دل انگیز و دلرُباست

گفتم تبسم تو بسی دلرباتر است

گفتی چه دلگشاست افق در طلوع صُبح

گفتم که چهره ی تو از آن دلگشاتر است...

فریدون مشیرى

دل ای وای دل ای وای ما

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما

ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما

جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما

پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل

وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

#مولوی

ای حال غلط کرده با مار دگر رفتی

ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی

از کار خود افتادی در کار دگر رفتی

صد بار ببخشودم بر تو به تو بنمودم

ای خویش پسندیده هین بار دگر رفتی

صد بار فسون کردم خار از تو برون کردم

گلزار ندانستی در خار دگر رفتی

گفتم که تویی ماهی با مار چه همراهی

ای حال غلط کرده با مار دگر رفتی

مانند مکوک کژ اندر کف جولاهه

صد تار بریدی تو در تار دگر رفتی

گفتی که تو را یارا در غار نمی‌بینم

آن یار در آن غار است تو غار دگر رفتی

چون کم نشود سنگت چون بد نشود رنگت

بازار مرا دیده بازار دگر رفتی

#مولوی

دانه

آفتابی یکدست

سارها آمده‌اند؛

تازه لادن‌ها پیدا شده‌اند،

من اناری را، می‌کنم دانه، به دل می‌گویم:

خوب بود این مردم، دانه‌های دلشان پیدا بود...

#سهراب_سپهری

Hallelujah

Well I heard there was a secret chord

That David played and it pleased the Lord

But you don't really care for music, do you?

Well it goes like this: the fourth, the fifth

The minor fall and the major lift

The baffled king composing Hallelujah

Hallelujah 

Your faith was strong but you needed proof

You saw her bathing on the roof

Her beauty and the moonlight overthrew you

She tied you to her kitchen chair

She broke your throne and she cut your hair

And from your lips she drew the Hallelujah

Hallelujah 

Baby I've been here before

I've seen this room and I've walked this floor (you know)

I used to live alone before I knew you

And I've seen your flag on the marble arch

And love is not a victory march

It's a cold and it's a broken Hallelujah

Hallelujah 

There was a time when you let me know

What's really going on below

But now you never show that to me, do you?

But remember when I moved in you

And the holy dove was moving too

And every breath we drew was Hallelujah

Hallelujah 

Maybe there's a God above

All I've ever learned from love

Was how to shoot somebody who outdrew you

And it's not a cry that you hear at night

It's not somebody who's seen the light

It's a cold and it's a broken Hallelujah

Hallelujah

أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ ۖ قَالُوا بَلَىٰ

۞ وَإِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ کَأَنَّهُ ظُلَّةٌ وَظَنُّوا أَنَّهُ وَاقِعٌ بِهِمْ خُذُوا مَا آتَیْنَاکُم بِقُوَّةٍ وَاذْکُرُوا مَا فِیهِ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ (171) وَإِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِن بَنِی آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ ۖ قَالُوا بَلَىٰ ۛ شَهِدْنَا ۛ أَن تَقُولُوا یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هَٰذَا غَافِلِینَ (172) أَوْ تَقُولُوا إِنَّمَا أَشْرَکَ آبَاؤُنَا مِن قَبْلُ وَکُنَّا ذُرِّیَّةً مِّن بَعْدِهِمْ ۖ أَفَتُهْلِکُنَا بِمَا فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ (173) وَکَذَٰلِکَ نُفَصِّلُ الْآیَاتِ وَلَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ (174) وَاتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ الَّذِی آتَیْنَاهُ آیَاتِنَا فَانسَلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ الشَّیْطَانُ فَکَانَ مِنَ الْغَاوِینَ (175) وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَلَٰکِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ ۚ فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ أَوْ تَتْرُکْهُ یَلْهَث ۚ ذَّلِکَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیَاتِنَا ۚ فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ (176) سَاءَ مَثَلًا الْقَوْمُ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیَاتِنَا وَأَنفُسَهُمْ کَانُوا یَظْلِمُونَ (177) مَن یَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِی ۖ وَمَن یُضْلِلْ فَأُولَٰئِکَ هُمُ الْخَاسِرُونَ (178)

آخرین بوسه

نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است

به خیسی چمدانی که عازم سفر است

من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم

که سرنوشت درختان باغمان تبر است

به کودکانه ترین خواب های توی تنت

به عشقبازی من با ادامه ی بدنت

به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون

به بچّه ای که توام! در میان جاری خون

به آخرین فریادی که توی حنجره است

صدای پای تگرگی که پشت پنجره است

به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره

به خوردن ِ دمپایی بر آخرین حشره

به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»

به دست های تو در آخرین تشنّج هام

به گریه کردن یک مرد، آنور ِ گوشی

به شعر خواندن ِ تا صبح بی هماغوشی

به بوسه های تو در خواب احتمالی من

به فیلم های ندیده، به مبل خالی من

به لذت رؤیایت که بر تن ِ کفی ام...

به خستگی تو از حرف های فلسفی ام

به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»

به چای خوردن تو پیش آدم بعدی

قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده

قسم به من! به همین شاعر تمام شده

قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام

دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام

به بحث علمی بی مزّه ام در ِ گوشت

دوباره برمی گردم به امن ِ آغوشت

به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ ...

دوباره برمی گردم، به آخرین بوسه!

سبزه

گلبرگ ز بی آبی نمی میرد

اگر سر در گریبانت ، ای گل ،

بسوی آسمان اُفت

تو بینی که کوهستان،

ز بی آبی نمیمیرد

که چون دائم زیر لب میان دخمه ها و غار های خویش می گوید:

«افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب، زمینی که بلند است.»

تو ای گلبرگ من بنگر که خوب است

پی یک قطره ی آبی

بسوی آسمان باشی

نه همچون کوهی تنها،

بدون پاسبان باشی

که چون کوه ، کوهانی 

و تو بی هیچ تنهایی

مگر سبزه گلی باشی که با باران می میرد

و یا خار و خسی باشی 

همچون من

که از صحرا پی دریا میگیرد...


نیما فکور

موسی و شبان

دید موسی یک شبانی را براه                     کو همی‌گفت ای گزیننده اله

تو کجایی تا شوم من چاکرت                      چارقت دوزم کنم شانه سرت

جامه‌ات شویم شپشهاات کشم                 شیر پیشت آورم ای محتشم

دستکت بوسم بمالم پایکت                       وقت خواب آید بروبم جایکت

ای فدای تو همه بزهای من                        ای بیادت هیهی و هیهای من

این نمط بیهوده می‌گفت آن شبان           گفت موسی با کی است این ای فلان

گفت با آنکس که ما را آفرید                        این زمین و چرخ ازو آمد پدید

گفت موسی های بس مدبر شدی              خود مسلمان ناشده کافر شدی

این چه ژاژست این چه کفرست و فشار        پنبه‌ای اندر دهان خود فشار

گند کفر تو جهان را گنده کرد                       کفر تو دیبای دین را ژنده کرد

چارق و پاتابه لایق مر تو راست                   آفتابی را چنینها کی رواست

گر نبندی زین سخن تو حلق را                    آتشی آید بسوزد خلق را

با کی می‌گویی تو این با عم و خال؟            جسم و حاجت در صفات ذوالجلال؟!

شیر او نوشد که در نشو و نماست              چارق او پوشد که او محتاج پاست

گر تو مردی را بخوانی فاطمه                       گرچه یک جنس‌اند مرد و زن همه

قصد خون تو کند تا ممکنست                     گرچه خوش‌خو و حلیم و ساکنست

فاطمه مدحست در حق زنان                      مرد را گویی بود زخم سنان

دست و پا در حق ما استایش است             در حق پاکی حق آلایش است

لم یلد لم یولد او را لایق است                    والد و مولود را او خالق است

گفت ای موسی دهانم دوختی                   وز پشیمانی تو جانم سوختی

جامه را بدرید و آهی کرد تفت                     سر نهاد اندر بیابانی و رفت

عتاب کردن حق تعالی موسی را علیه السلام از بهر آن شبان

وحی آمد سوی موسی از خدا                    بنده‌ی ما را ز ما کردی جدا

تو برای وصل کردن آمدی                            یا برای فصل کردن آمدی

تا توانی پا منه اندر فراق                            ابغض الاشیاء عندی الطلاق

هر کسی را سیرتی بنهاده‌ام                      هر کسی را اصطلاحی داده‌ام

در حق او مدح و در حق تو ذم                     در حق او شهد و در حق تو سم

ما بری از پاک و ناپاکی همه                       از گرانجانی و چالاکی همه

من نکردم امر تا سودی کنم                        بلک تا بر بندگان جودی کنم

هندوان را اصطلاح هند مدح                        سندیان را اصطلاح سند مدح

من نگردم پاک از تسبیحشان                     پاک هم ایشان شوند و درفشان

ما زبان را ننگریم و قال را                            ما روان را بنگریم و حال را

ناظر قلبیم اگر خاشع بود                           گرچه گفت لفظ ناخاضع رود

زانک دل جوهر بود گفتن عرض                    پس طفیل آمد عرض، جوهر غرض

چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز                    سوز خواهم سوز با آن سوز ساز

آتشی از عشق در جان بر فروز                    سر بسر فکر و عبارت را بسوز

موسیا آداب‌دانان دیگرند                             سوخته جان و روانان دیگرند

عاشقان را هر نفس سوزیدنیست               بر ده ویران خراج و عشر نیست

گر خطا گوید ورا خاطی مگو                        گر بود پر خون شهید او را مشو

خون شهیدان را ز آب اولیترست                  این خطا را صد صواب اولیترست

در درون کعبه رسم قبله نیست                   چه غم ار غواص را پاچیله نیست

تو ز سرمستان قلاوزی مجو                        جامه‌چاکان را چه فرمایی رفو

ملت عشق از همه دینها جداست               عاشقان را ملت و مذهب خداست

وحی آمدن موسی را علیه السلام در عذر آن شبان

بعد از آن در سر موسی حق نهفت              رازهایی گفت کان ناید به گفت

بر دل موسی سخنها ریختند                      دیدن و گفتن بهم آمیختند

چند بی‌خود گشت و چند آمد بخود              چند پرید از ازل سوی ابد

بعد ازین گر شرح گویم ابلهیست                 زانک شرح این ورای آگهیست

ور بگویم عقلها را بر کند                             ور نویسم بس قلمها بشکند

چونک موسی این عتاب از حق شنید          در بیابان در پی چوپان دوید

بر نشان پای آن سرگشته راند                    گرد از پره‌ی بیابان بر فشاند

گام پای مردم شوریده خود                         هم ز گام دیگران پیدا بود

عاقبت دریافت او را و بدید                           گفت مژده ده که دستوری رسید

هیچ آدابی و ترتیبی مجو                           هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو

کفر تو دینست و دینت نور جان                    آمنی وز تو جهانی در امان

ای معاف یفعل الله ما یشا                          بی‌محابا رو زبان را بر گشا

گفت ای موسی از آن بگذشته‌ام                 من کنون در خون دل آغشته‌ام

من ز سدره‌ی منتهی بگذشته‌ام                 صد هزاران ساله زان سو رفته‌ام

تازیانه بر زدی اسپم بگشت                        گنبدی کرد و ز گردون بر گذشت

محرم ناسوت ما لاهوت باد                         آفرین بر دست و بر بازوت باد

حال من اکنون برون از گفتنست                  اینچ می‌گویم نه احوال منست

نقش می‌بینی که در آیینه‌ایست                 نقش تست آن نقش آن آیینه نیست

دم که مرد نایی اندر نای کرد                       درخور نایست نه درخورد مرد

هان و هان گر حمد گویی گر سپاس             همچو نافرجام آن چوپان شناس

حمد تو نسبت بدان گر بهترست                  لیک آن نسبت بحق هم ابتر


***

وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ آمِنُوا کَمَا آمَنَ النَّاسُ قَالُوا أَنُؤْمِنُ کَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ ۗ أَلَا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلَـٰکِن لَّا یَعْلَمُونَ

دندان ِ خشم

وارطان!

 بهار خنده زد و ارغوان شکفت.

در خانه، زیر ِ پنجره گُل داد یاس ِ پیر.

دست از گمان بدار

با مرگ ِ نحس پنجه میفکن

بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...

           وارطان سخن نگفت

                                            سرافراز

دندان ِ خشم بر جگر ِ خسته بست و رفت...

وارطان 

سخن بگو

مرغ ِ سکوت، جوجه‌ی ِ مرگی فجیع را

در آشیان به بیضه نشسته‌ست

           وارطان سخن نگفت

                                           چو خورشید

از تیره‌گی برآمد و در خون نشست و رفت...

وارطان سخن نگفت

وارطان ستاره بود

یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...

وارطان سخن نگفت

           وارطان بنفشه بود

گُل داد و

                   مژده داد: «زمستان شکست!»

                                                              و

                                                                       رفت...

سرای بی کسی

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند 

یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار 

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند 

گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم 

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات 

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند 

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست 

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

جرم این است

در این جا چهار زندان است 

به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر

حجره چندین مرد در زنجیر ...

از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب

 دشنه ئی کشته است .

از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود 

 را، بر سر برزن، به خون نان فروش 

 سخت دندان گرد آغشته است .

از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری نشسته اند 

کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند

کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را شکسته اند.

من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام

من اما راه بر مردی ربا خواری نبسته ام

من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام . 

در این جا چهار زندان است 

به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر 

حجره چندین مرد در زنجیر ...

در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند .

در این زنجیریان هستند مردنی که در رویایشان هر شب زنی در 

وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد .

من اما در زنان چیزی نمی یابم - گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش -

من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور

این علف های بیابانی که میرویند و می پوسند

و می خشکند و می ریزند، با چیز ندارم گوش .

مرا اگر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،

می گذشتم از تراز خک سرد پست ...

جرم این است !

جرم این است !

گویا و خموش

در کارگه کوزه گری رفتم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

ناگه یکی کوزه برآورد خروش

کو کوزه گر کوزه خر کوزه فروش

از کوزه گری کوزه خریدم باری

آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری

شاهی بودم که جام زرینم بود

اکنون شده ام کوزه هر خماری

در کارگه کوزه گری کردم رای

در پایه چرح دیدم استاد به پای

می کرد سبو کوزه را دسته وسر

از کله پادشاه واز دست گدای

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است

در بند سر زلف نگاری بوده است

این دسته که بر گردن او می بینی

دستی است که بر گردن یاری بوده است

تا چند اسیر عقل هر روزه شویم

در دهر چه صد ساله چه یک روزه شویم

در ده قدح باده از پیش که ما

در کارگه کوزه گران کوزه شویم

چراغی ابدی

همه ی روی زمین پیدا بود.

نظم در کوچه ی یونان می رفت.

جغد در «باغ معلق» می خواند.

باد در گردنه ی خیبر، بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند.

روی دریاچه ی آرام «نگین» قایقی گل می برد.

در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود

آواز غم‌ها

تا از آشیانه

سویت پر بگیرم

از بندم رها ساز

تا از غم نمیرم

این آواز غم‌هاست

بر روی لب من

یا آوازی تنهاست

هنگام شب من

به تمنای سخن تو سوی تو می‌آیم به رهت باز

این چه سخن باشد که شکوفد در دل هر آواز

افسانه خواب

آنانکه محیط فضل و آداب شدند 

در جمله ی خوبان شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون 

گفتند فسانه ای و در خواب شدند